هو الجمیل
امشب حس قریبی (غریبی!) دارم ... با خبری که امروز یکی از برو بچ (دانشگاه!) بهم داد بی ارتباط نبود ... نمیدونم آدما زود از یاد هم میرند ... درسته این شعر که میگه :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
اهل خونه که خوابیدن زدم بیرون ... یه چرخی تو پارک زدم و یخده (یک خورده!) فکر کردم ... کاری که خیلی کم میکنم !!!!!!!! به این نتیجه رسیدم که : برم بالای برج میلاد ... های های فکرتون جاهای باریک نره یهویی !!! برم بالای برج میلاد چون اونجا به خدا نزدیکتره ... صدام بیشتر بالا میره ... آخه میدونید ؛ صدای آدم (انسان! که غم کشیدن کار هر شیاد نیست!) گنهکار از جلوی لبانش تجاوز نمیکنه ...
**
حرف زدن با تو آسان و بدون تشریفات است و نیاز به گرفتن وقت قبلی نیست! هر بار هم که به سراغت میآیم با آغوش باز میپذیری ... بی آنکه گلهای از بی خبری و دوری ما از خود بکنی. با آنکه میدانی که با باز شدن گره مشکلاتم میروم تا گره بعدی ... گفتن حرف دل با تو آسان است و درد و دل کردن با تو شیرینتر و بهتر از گفتن دردهای خویش به دیگران است . تویی که درد ما را بهتر از خود ما میدانی . بار الها! درد دل را با تو گفتن و از تو کمک خواستن خود نشان بندگی و عجز و ناتوانی ما است ...
(به قلم یه بابایی _ که به دلایل امنیتی سیاست بازی از نام بردن اسم این شخص معذورم!!!)
مادرم چاقو را در حوض نشست
ماه زخمی میشد ...
***
و من الله التوفیق
یا علی مدد