سفارش تبلیغ
صبا ویژن



بغض -






درباره نویسنده
بغض -
حق جو
بر حصیر دل نشستند آنقدر بیـــگانگان *** تا دگر بر روی آن یک آشنا هم جا نشد *** الهی! عاقبت محمود گردان ...
تماس با نویسنده





آرشیو وبلاگ
شروع
سخنی با دوست
ناله های فراق
علی در قرآن
رهاورد ولایت
مائده ولایت
نگاه تا نگاه
سفر نامه
رضوان
سکوت
شقشقیات
متفرقات




لینک دوستان
حضرت مقتدی (حفظه الله)
موعود
سایت اطلاع رسانی شیعه
سین جیم های اخلاقی
شیعه نیوز
بچه های قلم
مجمع جهانی اهل البیت (ع)
سایت مطالعات شیعه شناسی
دفتر مقام معظم رهبری (حضرت مقتدی)
وبلاگ تحلیلی دکتر محمدصادق غلامی
سایت تخصصی حضرت فاطمه (س)
درگاه پاسخگویی به مسائل دینی
مرکز اطلاع رسانی فلسطین
کتابخانه امام علی(ع)
سایت میثاق (غدیر)
سایت غدیر
سید مرتضی آوینی
قطعه 26 (حسین قدیانی)
مرحوم آیت الله بـهـجـــــت
کاروان فرهنگی منتظران ظهور
حجت الاسلام و المسلمین جاودان
آیت الله حاج شیخ مجتبی تهرانی (ره)
مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی-پاونا
از ره بر چه می دانید؟
موسسه تبـیـــان
خون شهدا
حجاب نیوز
شهاب مرادی
جنبش دانشجویی حیا
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
مرکز پاسخگویی به سوالات دینی
قالب ساز مذهبی


عضویت در خبرنامه
 

لوگوی وبلاگ
بغض -



آمار بازدید
بازدیدهای امروز: 8  بازدید

بازدیدهای دیروز:1  بازدید

مجموع بازدیدها: 223518  بازدید
 RSS 

   

بسم الله الرحمن الرحیم
باذن الله (جل جلاله) و اذن رسوله (صلی الله علیه و آله) و اذن مولانا امیرالمؤمنین (علیه السلام)
اعوذ بالله من نفسی

رفته بود سراغ مُهر ها که چند تا بیاره و باهاش بازی کنه.
نماز رو بسته بودند و پدر هم بین نمازگزارها مشغول نماز، اما گوشه چشمی حواسش به پسرش بود.
پسرش رو دید که از صف پدر رد شد و رفت .. رفت .. رفت تا صف اول، دوباره برگشت، سمت راست، سمت چپ رو نگاه کرد، پدر رو نمی تونست پیدا کنه.
موقع قنوت شده بود، حالا پدر بهتر می تونست پسرش رو زیر نظر بگیره.
پسر به صورت ها دقت می کرد ... دلهره از نگاه های تندش که از چهره های نمازگزارها زود رد می شد تا بتونه پدرش رو بین اونها پیدا کنه می شد تشخیص داد.
پدر اما در بین قنوت دنبال فرصتی بود تا به پسرش بفهمونه من اینجام ... همین جا ... نگران نشو ...
اما پسر نمی تونست پدرش رو پیدا کنه و همچنان با دلهره دنبال پدر می گشت ...
بغض گلوش رو گرفت ... چهره پسر آماده می شد تا گریه ای از اضطراب رو به خودش ببینه ... لبهای آویزون، چشم های مضطرب، ابروهای بالا رفته، رنگ و رویی پریده ...
که ناگهان چشمش افتاد به پدرش ... قلبش آروم شد.
جالب بود که بغض پسر به پدر منتقل شده بود ... پدر در رکوع بغض کرده بود و می شد گوشه چشماش اشک ها رو دید.
اما بغض پدر جنسش فرق داشت با بغض پسر ...

________________________________________________
پی نوشت 1: اگر به اندازه این پسر بچه سه، چهار ساله اضطراب و چشم انتظاری ولی و صاحبمون رو داشتیم قطعاً چشممون به جمال حضرتش روشن می شد. أینَ وَجهُ الله الّذی اِلیهِ یَتَوجّهُ الاولیاء، أینَ بقیةُ الله
پی نوشت 2: خدا وکیلی این چه نمازی بود که این پدر داشت می خوند؟ تنها جایی که حواسش نبود، نمازش بود. ایراد از دل ما هست که فکر می کنیم حواس خدا به امانت هایی که به ما داده نیست ...
پی نوشت 3: ویرانه بوی دوست اگر میدهد بگو    ***   من عاشقم به گوشه ویرانه زیستن

اللّهم صلّی علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم



نویسنده » حق جو » ساعت 10:16 صبح روز دوشنبه 98 تیر 10

 
لیست کل یادداشت های وبلاگ