بسم رب الشهداء
سلام داداشوقت بخيرميگم داداش جان چي شده!! نوشته هات خيلي تغيير کرده.. جداي نوشته هاي قبليت که انسان از خوندنش به خود مي اومد، اين نوشتت حسابي احساسي و عشقبازي با خداست.... چي ميشه که گاهي آدمها آن احساسي که با معشوقشون(خدا) دارن رو به زبون ميارن يا يه قلم ميکشن؟ چند دفعه توي کل زندگي امکان داره اين اتفاق بافته؟ از خدا ميخوام بهترين مصلحت رو بهت بده..."براي خدا بندگي کن، خدا بهترين مصلحت رو بهت ميده" و جنابعالي بندگي کردي و حتي کاري کردي که اشخاصي هم راه درست بندگي کردن رو ياد بگيرن و خيلي چيزها ياد بگيرن و هميشه مديونت باشن... و به حق حضرت زهرا نوراني ترين زندگي رو تشکيل بدي که اين آرزوي ماست...جمعه بعد اينکه ديدمت شبش رفتم حرم...خيلي دلم هواي تورو کرده بود... نميدونم چرا ولي دلم برات تنگ شده... خدا کنه لياقت داشته باشم که بتونم ببينمت از دلتنگي در بيام و چيز جديدي ازت ياد بگيرم... که سلام کردن تو هم براي من آموختن يه تجربه به منه...لابد الان بهم ميگي "داداشم رضا" ولي نه داداش...اين همون واقعيتي که هست...به يادت ميارم که ازم پرسيدي: (منو تو يه جمله تعريف کن...؟) يادته چه جوابي بهت دادم.... ؟دلم برات تنگ شده...فقط براي ديدنت... ميخواستم الان زنگ بزنم ولي نميزنم چون ميدونم بدتر دلتنگت ميشدم... اين اولين باريه که وقتي دلم براي کسي تنگ ميشه بهش ميگک که دلتنگم...اين جمعه شب تو حرم چه بلايي سرم اومده که دلتنگت شدم نميدونم...مراقبت خودت باششهدات نسيبت بشه انشااللهيا علي